Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «قدس آنلاین»
2024-05-02@02:05:20 GMT

از دعای پدر

تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۱۱۵۹۹۳

نمی‌دانم زرق و برق جهان امروز، چشم باورهایمان را کور کرده یا  ماجرای دیگری در کار است؟ فقط می‌دانم آزاد بودنی را که اجازه می‌دهد چشم در چشم حقایق دفاع مقدس بدوزیم اما برخی‌هایش را باور نکنیم و برخی دیگرش را فراموش کنیم، مدیون دلاوری‌ها و روشن‌بینی‌های فرماندهانی چون «مهدی زین‌الدین» هستیم که ۴۰ سال پیش، مثل قهرمانان افسانه‌های امروزی بلکه فراتر از آن‌ها زندگی کرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

باورمان را محک بزنیم
«... سه ماهی می‌شد که خبری از او نبود... نگرانی و چشم به راهی، خانواده را جان به سر کرده بود... پدر توی مغازه، سرش گرم کتاب بود... صدای باز شدن در که آمد، سرش را بلند کرد ببیند مشتری چه می‌خواهد... سلام و لبخند ناغافل «مهدی» پاشید توی صورتش... وقتی به خودش آمد که پریده و فرزند را بغل کرده بود... تقلای مهدی هم بی‌فایده بود... انگار می‌خواست به اندازه چند ماه ندیدن فرزند همین طور او را در آغوش نگه دارد... دیده‌بوسی که تمام شد، همان‌جا توی مغازه به خاطر سلامتی پسرش به سجده شکر افتاد... سر از سجده که بلند کرد، از خنده مهدی خبری نبود... یک ساعت بعد توی خانه وقتی از پسرش پرسید چرا آن لبخند قشنگ یکباره از صورتت پرید؟ «مهدی» بغضش ترکید که: «می‌ترسم این دلبستگی شما... دلبستگی من... شهادتی رو که برای من مقدر شده عقب بندازه... می ترسم اصلاً محقق نشه!».

فرزند کدام پدر و مادر؟
مرد و زن جوان، دینداری، مبارزه و تربیت درست و حسابی فرزندان، سه اصل اساسی زندگیشان است. انگار برای همین اصول نانوشته میان خود و خدایشان است که زندگی می‌کنند. زن، مادری می‌کند و علاوه بر آن، دروس حوزوی را می‌خواند و برای جوان‌ترهای شهر کلاس آموزش احکام و عقاید و... می‌گذارد. لازم بشود دست فرزندان کوچکش را می‌گیرد و در راهپیمایی‌های خرداد۴۲ شرکت می‌کند. رنج و خطر سفر به نجف و دیدار با امام(ره) را به جان می‌خرد و خلاصه همپا و همراه همیشگی و خستگی‌ناپذیر همسرش است. مرد، کتابفروش است و اهل مطالعه و مبارزه فرهنگی. حیاط پشتی کتاب‌فروشی‌اش اغلب مخفیگاه کتاب‌های ممنوعه آن زمان است و جایی برای تکثیر و توزیع اعلامیه‌های امام(ره). خب... دیگر نیازی به گفتن نیست که فرزندان این زن و مرد، ازجمله «مهدی»، از سال۱۳۳۸ که به دنیا می‌آید، کودکی و نوجوانی‌اش چگونه می‌گذرد، با چه چیزهایی سرگرم و بزرگ می‌شود و چطور به فرماندهی لشکر علی‌بن‌ابیطالب(ع) می‌رسد.
در دهه۴۰ اگرچه کودک تیزهوشی است و تا گرفتن دیپلم، گاهی کلاس‌ها را دوپله یکی، بالا می‌پرد اما بیشتر از این‌ها همکار و همدست فعالیت‌های فرهنگی و انقلابی پدر و مادر است. با اینکه در کنکور سراسری رتبه چهارم را می‌آورد اما به خاطر تبعید پدر، قید دانشگاه را می‌زند تا به قول خودش سنگر کتاب‌فروشی خالی نماند. سال۵۷ گویا مدارک تحصیلی‌اش را به فرانسه می‌فرستد و از چهار دانشگاه برایش دعوت‌نامه می‌آید، اما وقتی خبر می‌رسد امام(ره) قرار است به ایران بیاید ترجیح می‌دهد بماند و درس و دانشگاه را بگذارد برای بعد! 
حوادث پی‌درپی پیش از انقلاب، انقلاب، روزهای پرفراز و فرودش، ناآرامی‌ها و توطئه‌های گوشه وکنار کشور، غائله کردستان و دست آخر هم جنگ تحمیلی انگار دست برو بچه‌های جوان و نوجوان آن دوران را گرفت و پرتابشان کرد وسط میدان زندگی تا یکباره مرد شوند. به فاصله دو یا سه سال هم خیلی‌هاشان به فرماندهان، متخصصان و اعجوبه‌هایی در عرصه‌های مختلف تبدیل شدند. بنابراین خیلی شگفت‌آور نیست که مهدی ۱۹ساله، سال۵۷ وقتی هنوز باید پشت میز و نیمکت دبیرستان و دانشگاه باشد، از فعالیت در جهاد سازندگی کارش را شروع کند، یکی دو سال بعد مسئولیت واحد اطلاعات سپاه قم را داشته باشد. با شروع جنگ گروه ۱۰۰ نفره‌ای راه بیندازد و از قم خودش را به جبهه‌ها برساند و... پیش از ۲۵ سالگی فرمانده لشکر علی‌بن‌ابیطالب(ع) شود. 
پدر خوب می‌دانست دلبستگی مهدی به شهادت شعار و تعارف نیست. برای همین روزی که مهدی نخستین بار از نگرانی‌اش برای تأخیر در شهادت گفته بود، از ته دل برای شهادتش دعا کرد. فقط برای اینکه دوست نداشت مهدی را نگران و مغموم ببیند. همرزمانش اما از دعای پدر خبر نداشتند. پس نمی‌دانستند فرمانده شوخ طبعشان که معمولاً خنده‌هایش تمامی نداشت در گریه‌ها و العفو العفوهای پس از نمازش از خدا چه می‌خواهد. آبان۶۳، وقتی به چند نفر اطرافش گفت امروز من و مجید شهید می‌شویم، شاید ماجرا را جدی نگرفتند. به محور بانه – سردشت که رسیدند، راننده را پیاده کرد. یکی دو نفر اصرار کردند که بگذار ما هم بیاییم، گفت: «تو اگه شهید بشی من نمی‌تونم جواب عموتو بدم... ما دو تا ولی داداشیم و می‌تونیم جواب پدرمونو بدیم!» به هوای مه‌آلود« دارساوین» که رسیدند، از جایی نامعلوم، میان ابر و مه، موشک آرپی‌جی آمد و انفجارش قسمتی از سقف ماشین را برداشت... پشت‌بندش رگبار گلوله‌ها... «مجید» همان لحظه اول به شهادت رسید... «مهدی» پیاده شد تا کاری بکند... رگبار گلوله بعدی رسید و دعای پدر مستجاب شد!

خبرنگار: مجید تربت زاده منبع: قدس آنلاین مجید تربت‌زاده

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: شهید

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۱۱۵۹۹۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

قصه درخشان کاپیتان تیم ملی 18 ساله شد

به گزارش ورزش سه، وقتی نخستین‌بار برای تیم ملی در جام ملت‌های آسیا به میدان رفت، هجده سال سن داشت. سن‌وسالی که برای همه جوان‌ها عصری در آغاز دوران فوتسالی به شمار می رود ولی او با پیراهن تیم ملی به شکوفایی رسیده و هرگز آن جامه مقدس را از تن در نیاورده. او در اولین نبرد ملی در پیروزی پرگل مقابل ترکمنستان با چهارده گل نقش داشته و یکی از گل‌ها را به ثمر رسانده. با همان تبسم همیشگی و بازیگوشی‌های کودکانه در جوانی‌اش. آن روز، برای علی‌اصغر، هم بالاترین قله بود و هم آغازی برای قصه‌های پریان گونه. داستانی به بلندای هجده سال و حتی بیشتر از آن. او نسل به نسل، فصل به فصل و از عصری به عصری دیگر ادامه می‌داد.  افتخارات مفرط این سال‌ها سد راهش نشد و هرگز طعم تلخ عقده‌ی ضعیف بودن و نزول کردن را نچشید. همیشه آن بالای بالا بود. بهترینِ بهترین‌ها. بعد ها او را مردی برای همه فصول می‌خواندند و می‌گفتند علی‌اصغرحسن زاده تا چهل‌ویک سالگی در وسط ماجرا، وسط میدان و نمایش‌ها می‌ماند.

پنج قهرمانی در جام ملت‌های آسیا به معنای پرافتخارترین بازیکن این روزها. در سی وهفت سالگی نقش تعیین کننده‌ای را در نخستین قهرمانی شمسایی در نقش مربیگری تیم ملی داشت. وقتی حسن‌زاده راه می‌رفت، همه راه می‌رفتند. وقتی حسن زاده به گوشه‌ای خیره می‌شد، خیلی‌ها خیره می‌شدند. وقتی او لب به سخن گشود، همه سکوت می‌کردند. وقتی او توپی را به تور می‌چسباند، همه حیرت می‌کردند. زمانی که او خوشحالی پس از گلش را به اجرا در می‌آورد، همه دور مرد الهام‌بخش خود حلقه می‌زدند و به آغوش می‌کشیدند.

رسانه‌ها تلاش کردند حالت او را پیش از ضربه‌‌ی جادویی پنالتی‌اش به قرقیزستان را با دقت تعریف کنند. اینکه حسن‌زاده شق‌ و رق و بدون دورخیز ایستاده و دست‌هایش را حلقه زده پایین کمرش. سپس توپ را چرخانده به کنج دروازه. حالت پای او جای دیگری را نشانه رفته، اما توپ مسیر دیگری را پیموده. بازیکنان قرقیزستان میخکوب شده‌اند و تماشاگران مات و مبهوت مانده‌اند. چرا و چگونه توپ در جای دیگر آرام گرفته و قرار بوده سوی دیگری را می‌رفته. شبیه به آبی که بر خلاف مسیر رودخانه به حرکت در آمده. یک گل استثنایی تمام عیار که تا سالیان سال به تصویر کشیده می‌شود.

واقعیت این است که کمتر ستاره‌ای را با کیفیت او شناخته‌ایم و درخشش در جام ملت‌های آسیا بازتابنده این کیفیت است. سوالاتی جلب نظر می‌کند که آیا حسن زاده تا چهل‌ویک سالگی می‌تواند به همین نمایش های خود ادامه بدهد؟ سپس به عملکرد او در جام جهانی آینده چشم خواهیم دوخت.

دیگر خبرها

  • دعای خیر عباس‌میرزا در حق ناصرالدین‌شاه یک‌ساله: پنجاه سال خوشی‌ها ببیند
  • عشق در قلمرو حیات وحش؛ وقتی حیوانات عاشق می‌شوند (عکس)
  • وقتی نقاب دموکراسی غرب فرو افتاد + فیلم
  • وقتی بعد از بغل مارسلو، همه بازیکنان رئال مادرید کریستیانو رونالدو را بغل کردند / فیلم
  • ببینید | وقتی ایران کشتی و بالگرد آمریکایی‌ها را زد؛ جنگ شهید نادر مهدی با قایق با ناوهای آمریکایی!
  • وقتی آندره آ پیرلو فوتبال را به هنر تبدیل می‌کند / فیلم
  • وقتی بازیکنان رئال مادرید، طرح های نقاشی شده چهره خود را مشاهده می کنند / فیلم
  • کرباسچی: مهدی نصیری تعادل ندارد /او فقط به درد تبلیغات بی‌بی‌سی می‌خورد /وقتی در کیهان بود فضاحت به وجود آورد /او جایگاهی در محافل اصلاح طلب ندارد
  • قصه درخشان کاپیتان تیم ملی 18 ساله شد
  • (ویدئو) وقتی طوفان شدید به یک قطار رسید